به نام تو اى پیداترین پنهان
سر بر آستان تو گذاشتن چه شیرین است. آن چنان که همه را از همه جا به سوى تو
مىخواند و تا سجدهگاهت بدرقه مىکند. احساس زیباى تعلق و نیاز، رنگى بر وجود این
موجود سراسر نیاز و گداز مىزند که هیچ کجا نمىتوان به تفسیر آن نشست. یاد تو آن
چنان پروانهها را مىگدازد که آتش عشقت نه تنها جسمهایشان را مىسوزاند بلکه تمام
روح آنها را فرا مىگیرد. آن چنان که با آتش عشق تو به دریاى زیباى معرفت مىرسند و
تکیه بر اریکه اقتدار و سرافرازى مىزنند و سرمست و مغرور از عشق تو جان خویش را در
راه دریا و دریایى شدن مىبازند. چه سرى است بین عشق و وصال. این را ما نمىدانیم،
این را پروانهها مىدانند که بىتاب و بىقرار براى رسیدن به آرامش، خود را بر آتش
عشق مىزنند تا به دریا برسند که آبش خاکستر جان هزاران پروانه عاشق است، و ساحل
این دریاى بى انتها، ابتداى یک سجاده است و همنفس مهر و بوى خوش شببو و یک سیب
سرخ و کاسهاى از آب و یک شمع که شاد و آرام جان خویش را با آتش عشق تو مىگدازد و
هیچ نمىگوید، جز کوهى از لبخند و یک دنیا اشک چرا که جان را لایق آستانت نمىداند.
بَه! که سر بر آستانت گذاشتن چه شیرین است و انتظارت را کشیدن، شیرینتر.